måndag 22 oktober 2018

این نان روغنی،محلی آذربایجان است ........فرنگیس بایقره.


این نان روغنی،محلی آذربایجان است
که غالباًً در دامنه سبلان اکثر زنان روستایی با روغن حیوانی در تنور خانه خود می پزند...
مرا به مناسبت روز جهانی زنان روستایی که اواسط اکتبر بود .خاطره ای بیاد آمد:
از سرعین
خاطره ی تلخ خاله همّت
یادش بخیر وقتی می رفتیم به سفر
سرعین و آستارا و دریا خزر
در سرعین خاله همتی بود
خاله همت، با بچه هایش
می آمدند به استقبال ما
دور ما حلقه می زدند ز شور
تا که سوغاتی خود را گیرند
لباسهای تازه کفش و کلاه
می دادیم، می شدند ؛ خوشحال
چایی آماده می شد با نون و پنیر
اما یهو کره و قیماق و عسل
توی سینی کنار این نون کره ای
می رسید سر سفره مون
صبحونه را می خوردیم و
میزدیم به ویلا دره
تا که توی آب یخ اش
شنا کنیم بشیم سر حال
بوی گلهای صحرایی
عطر چمن و کاکوتی
دامنه، دره ی سبز و پر گل
نسترنهای ریز عطر آگین
پر ز زنبور و پر از پروانه
اردک... غاز و مرغابی
گوسفند و بز ،بره و سگهای چوپان
گاو و خر و اسب و قاطر
خروس و مرغ و جوجه هاش
گاهی چند تا بوقلمون
صفایی داشت بچگی ها
صدای ناله نی
چوپان خوب گله دار
لذت شاد و خوشی داشت همه
بعد ها گفتند،
شنیدم
دوره ی جنگ
به زور و با اجبار
پسرهای خاله همت را
بردند به جبهه ها
دخترا رو شوهر دادند
گاو و گله را دزدیدن
احمد آقا کشت نداشت
حوصله کاشت و برداشت
دیگه براش نمونده بود.
احمد آقا دق کرد و مرد!
خاله همت که چنین تنها شد
از روز گار هی گله کردو گله کرد
بعد آمد خبر مرگ ز جنگ
پسر اول او گشت شهید
مادر ا ز مرگ پسر سینه درید
چشم خونبارش هنوز باران داشت!
خبر مرگ دیگری برسید.
دیگر از شیون و زاری
نمی شد خسته
دیگر از ناله و فریاد
رهایی نداشت
بر سرش برف مصیبت بارید
رنگ گیسویش،، حالادیگر
با قله کوه همسان شده بود
دلش آتشفشان خاموش
قله ی آبی سبلان بود
هر دو چشمش خونین
رخ زردش خورشید
رخت مشکی به تنش ماند بسی
بود محتاج و نیامد؛ کمکش هیچ کسی
کاسه ای آب بدست هر روزش
بی پناه می آمد بر سر راه تا شاید
گذرد هم نفسی...
از سر کوچه سلامی بکند
گرد رخ شوید و آبی بخورد...
دیگر او نان نداشت
خواب و خور، راحت و آرام نداشت
همت از تنهایی نان میخورد
میل نان و آبش کم می شد
کس نیاورد برایش هیزم
آتشی نیز نبودش به تنور
رفت صحرا و خودش کلی هم
چوب خشک جمع نمود و آورد
آتش افروخت درون خانه
اهل ده را افتاد هنگامه
آمدند !!!خانه ی همت می سوخت؛
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
همه پرسیدند که:
پس خودش کو؟!؟!
خاله همت به کجاست ؟؟
بعد خاموشی آتش دیدند!!!
آنچه که ! دل را بس خون می کرد؛
تکه ای شال سیاه مانده بجا...
این بود آنچه ز همت جا ماند
همت اندر خانه سوز نهان
دردل آتش سوخت گشت تمام!
فرنگیس
آخر مهر۹۷

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar